سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میدانی رفیق

سردش بود

دلم را برایش سوزاندم

گرمش که شد با خاکسترش نوشت

خداحافظ

و رفت

 

 




تاریخ : یکشنبه 93/2/28 | 10:46 صبح | نویسنده : gharibeh | نظر

دلم بحال پسرک سوخت که وقتی گفتم :

کفش هایم را خوب واکس بزن

گفت:

خاطرت جمع مثل سرنوشتم برایت سیاهش میکنم

 




تاریخ : یکشنبه 93/2/28 | 10:45 صبح | نویسنده : gharibeh | نظر
دو دوست در بیابان همسفر بودند ، در طول راه با هم دعوا کردند ، یکی به دیگری سیلی زد ، دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت : امروز بهترین دوستم بهم سیلی زد ، آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند ، ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد ، اما دوستش او را نجات داد ، او بر روی سنگ نوشت : امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد ، دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید : چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟ دوستش پاسخ داد : وقتی دوستی تو را ناراحت میکند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند ، ولی وقتی به تو خوبی میکند باید آن را بر روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند ...




تاریخ : یکشنبه 93/2/28 | 10:44 صبح | نویسنده : gharibeh | نظر


  • paper | آسان دی ال | ویستا باکس